های رمان

Hi Roman

رمان پشت کوه نوشته لیلی تکلیمی

 

ژانر هیجانی و تخلیلی و طنز و عاشقانه و اجتماعی

 

قسمتی از رمان 

در یک روستای کم جمعیت و بسیار سرسبز و زیبا از طرف جهاد سازندگی مدرسه ای بنا شد که تعداد انگشت شماری دانش آموز اعم از دختر و پسر در آن شروع به درس خواندن کردند … البته برادران محترم جهاد، آب و برق و تلفن روستا را هم رساندند و رقابت بین اپراتورهای همراه اول و ایرانسل نیز به آنجا رسید و به این ترتیب بسته های اینترنتی نیز برای مشترکین تأمین شد و خلاصه از نظر تکنولوژی دیگر آن روستا را نمی شد محروم به حساب آورد، ولی چون بودجه ی جهاد برای آسفالت جاده های دور و دراز روستا کم آمد، هنوز رفت و آمد به آن جا تاحدود زیادی دشوار بود.

آب و هوای خوب روستا باعث شد تا تعداد داوطلبینی که برای تدریس پیدا می شدند تقریبا زیاد باشد؛ ولی گویا مشکلی در آن جا وجود داشت که هیچ  معلمی بیش تر از یک ماه دوام نمی آورد و با گفتن جمله ی بسیار تکراری «غلط کردم» به شهرخود باز می گشت … بالاخره قرعه ی فال به نام خانم جوان و بسیار مهربانی افتاد که خیلی وقت بود در لیست انتظار به سرمی برد و اصلا درک نمی کرد که چه دلیلی می تواند آدم را از تنفس درهوای دلپذیر یک روستای بکر و دست نخورده و سرسبز که از این همه امکانات رفاهی نیز بهره مند شده باز دارد؟

حالا جاده هر قدر هم آزار دهنده باشد، مهم مقصد است که بسیار عالی ست! روز اول ورود خانم معلم بسیار به یادماندن ی بود، او در حالی که روسری خوش رنگی با ترکیب لیمویی و فیروزه ای و نارنجی به سر داشت و چمدان مسافرتی چرخ داری را با خود می کشید از مینی بوس پیاده شد و ناگهان …

 

 دانلود رایگان رمان پشت کوه فرمت PDF

رمان مهر و مهتاب نوشته تکین حمزه لو 

 

ژانر عاشقانه

 

قسمتی از رمان

به تسبیح ظریفی که در دستانم معطل مانده بود، خیره شدم.
زبانم به گفتن هیچ ذکری باز نمی شد.

آهسته سر خود را بالا گرفتم و به دیوار نمازخانه زل زدم.
به غیر از من، کسی آن جا نبود. خوب به اطراف نگاه کردم، انگار همه چیز این جا، منتظر بودند.
دستم را روی موکت سبز رنگی گذاشتم. زیر لب آهسته گفتم:
«خدایا، به بزرگی ات قَسَمَت می دهم…»
نمی دانستم خدا را برای چه قسم می دهم؟ چه می خواستم؟ دوباره دهانم را که خشک شده بود، بستم و به سجده رفتم.
پیشانی ام را روی مهر کوچکی که مقابلم بود گذاشتم، سردِ سرد بود.
گیج و مات بودم. هیچ حرفی نداشتم و ته قلبم می دانستم که خدا آن قدر دانا و بزرگ است که نیازی به گفتن من ندارد، خودش می داند که چه…

 

دانلود رایگان رمان مهر و مهتاب فرمتPDF

 

رمان پایگاه ویژه نوشته سارا اعتماد

 

ژانر پلیسی

 

قسمتی از رمان 

با توضیحات بالا، پایگاه ویژه در اصل یه مرکز خاص توی اداره ی پلیسه که بهشون پرونده های مشکل و گاهی

حساس و یا مشکل دار رو می دن که حل کنن. فرمانده ی پایگاه، سرگرد سهند بهنام هست

که برای اینکه فرمانده این گروه متخصص بشه، آموزش های خاصی هم دیده ..

بهترین افراد را هم کنارش جمع کردن تا بتونه کارشو به نحو احسنت انجام بده . 

مثل دفعه ی قبل با آرامش اما این بار بلندتر گفت: یکی دیگه رو دوست داشتم. نمی خواستمش… 

 یعنی چی؟ یعنی به خاطر یکی دیگه…. ؟ آره ..

نیما باز گیج شده بود. نمی توانست جملات را حلاجی کند. دستش را روی بازویش گذاشت وکمی به سمت خودش برگرداند:

– واستا ببینم .. سهند تو به خاطر یکی دیگه نامزدی تو بهم زدی؟ چرا آخه؟ یعنی … 

سهند به دیوار زل زده بود. از حالت صورتش نمی توانست نیما حدس بزند چه قدر حرفش واقعیت دارد. اما آرامشش برایش عجیب بود. 

– سهند؟! خب باشه .. اصلا یکی دیگه! اون یکی دیگه کجاست؟ یعنی خب وقتی این قدر دوستش داشتی که به خاطرش نامزدیتو بهم زدی و قلب یکی رو شکستی. قولتو زیر پات گذاشتی .. باید حتما دلیلت محکم باشه دیگه! اون دلیلت کو پس؟

نیما نمی دانست با حرفهایش چه آتشی به جان سهند می اندازد. که چه قدر قلبش آتش می گیرد با هر کلمه و خاکستر می شود.

احساس ناامیدی همیشگی سراغش آمده بود. همان حسی که آن روز صبح، وقتی توی بیمارستان به هوش آمد. وقتی فهمید هنوز زنده است. 

– نیما برو خواهش می کنم. برای امروزم کافی بود. 

– هیچ جا نمی رم . بهت گفتم . اگر می خواستم برم تا حالا رفته بودم. به خاطر کی؟ برام مهمه بدونم. من دنبال اون دختر رفتم چون وقتی ماجرا رو فهمیدم؛ حس کردم به خاطر اونه که سراغ هیچ زنی نمی ری. خب مسخره ست تو با این سنت .. 

نمی خواست نیما ادامه بدهد. باید تمام می کرد. بلند شد و نشست. نیما کمی خودش را عقب کشید. هنوز گردنش درد می کرد! 

 

دانلود رایگان رمان پایگاه ویژه فرمت PDF

رمان اسکی نوشته مهدیه صابریان

 

 

ژانر عاشقانه و طنز

 

قسمتی از رمان

طلعت اما لحظه ای ماتش برد از صراحت کلام برادرزاده ای که غرورش زبان زده عام و خاص بود.
ـ نه دایان جان من که نمی ذارم بری اون و دعوا کنی یا تو دهنش بزنی من فقط …
ـ منم که نمی رفتم بزنم تو دهن آسکی.
روی نام “آسکی” تاکید کرد، کسی حق نداشت بزرگ زاده ی افشار را “اون” خطاب کند، خصوصاً در جمعی که تک به تک افرادش کمربه زخم عموزاده ی یتیمش بسته بودند طرفداری کرد و نمی دانست آتش می زند برقلب دخترکی که بالای پله ها پنهان شده و شنونده ی همه چیز است؛ قند آب می کرد در دل آسکی این مردانگی های عموزاده. جهان ،شوهر طلعت سعی در پا درمیانی کرد. مردی که شناخته شده ی فامیل بود به چرب زبانی و چاپلوسی و چقدر دایان از این مرد نیز بیزار بود!

 

دانلود رایگان رمان اسکی فرمت PDF

رمان عبور از غبار نوشته نیلا

 

ژانر عاشقانه

 

قسمتی از رمان 

پرده رو سریع زدم کنار تا تختو حرکت بدن ..به پر سنل نگاهي انداختم ..تا
دکتر فتحي رو پیدا کنم
..اما بي فایده بود..پیداش نمي کردم …هدایتي یکي از پرستتتارا به ستتمتمون
دوید و و برگشت و گفت :
-دکتر عجله کنید …
رو به هدایتي در حالي که امضاي زیر پروند ه رو مي زدم گفتم :
– دکتر فتحي کجاست ؟
– از این به بعد دکتر یزداني میان
تا خواستم سوال دیگه اي بپرسم ..
دکتر جدید اورژانس با عجله خودشو به ما رسوند….توي اون موقعیت نمي
تونستم به انالیز شکل
ظاهریش بپردازم ..چون حال بیمار زیاد م ساعد نبود …پرونده رو با یه حرکت
چرخوندم و به طرفش
گرفتم و گفتم :
-ف شارش ..نرمال شده …

 

دانلود رایگان رمان عبور از غبار فرمت PDF  

رمان تژگاه نوشته ارزو نامداری

 

ژانر عاشقانه و معمایی و انتقامی

 

قسمتی از رمان 

حالم آشوب بود و از شکمم صداهای عجیب غریب میامد … لباسهایم را در رختکن بانوان عوض کردم و بی توجه به صداهای اطراف شکلاتی که دیروز از خانمی که نذری میداد، گرفته بودم و فراموشم شده بود را باز کردم و در دهانم گزاشتم … شیرینی اش حالم را کمی بهتر کرد … مقنعه ام را سرکردم و خداحافظی کوتاهی با همکارهایم … تمام موجودی کیفم ۴۵هزار تومن بود و یخچال خالی خانه مثل همیشه دهن کجی میکرد!

داروهای پدر تمام شده بود و مدادهای آریا هم به ته رسیده بود … از خیابان خیس عبور کردم و خود را به ایستگاه اتوبوس رساندم … جا برای نشستن و منتظر ماندن نبود … نگاهم با انگشت شصتم که از کفش بیرون زده بود تلاقی کرد … آهم را در هوای سرد و آلوده ی تهران رها کردم … راستی کی به این روز افتادیم؟ … آن همه کفش آنتیک و لباسهای برند کجا رفتند؟ ماشینی که با مهسا در خیابان ها ویراژ میرفتیم و با پسرها کورس میگزاشتیم… سفرهای خارجه ام با مهسا و انگین

خانه ای که پر از خدمتکار بود و بزرگترین روشنایی اش مادرم بود که هر شب منتظر میماند تا دست از شیطنتهایم بردارم و قبل از ساعت نه بازگردم … با ایستادن اتوبوس همگی به طرف در هجوم بردند … عجله چه معنایی داشت وقتی همه سر پا می ایستادند؟؟ تمام خرید من به داروهای پدرم ،دوعدد مداد،کمی گوجه و سیبزمینی و ده عدد نان ختم شد … کلید را به در رنگ و رورفته ی آهنی انداختم …

 

دانلود رایگان رمان تژگاه فرمتPDF

رمان در وجه لعل نوشته بهار برادران

 

ژانر عاشقانه و اجتماعی

 

قسمتی از رمان 

ساکت ایستاده بود و یک دستش مشت شده، کنارش آویزان بود … زبانم را روی لبهایم کشیدم و تارهای صوتی ام انگار توی همگره خورده بودند که صدایم آنطور لرزان به گوش رسید: «حالا … حالا باید چی کار کنم؟» البته که راهنمایی اش را نمی خواستم، می خواستم همان جملات را باز تکرار کند … تکرار کند تا شاید باورم شود شوخی نمیکرده! قلبم یاغی شده بود و بی امان می کوبید.

دست دور دهانش کشید و چانه اش را فشرد ببین لعل … من … الان باید چی کار کنم؟ توی حرفش پریدم … چشمانش گرد شد … شاید چون هرگز صدای بلند جیغ مانند و بی شباهت به فریادم را نشنیده بود … نه در آن یک سال و خرده ای که رابطه مان پا گرفته بود و نه قبل تر … هرچه بود احترام بود و محبت … گاهی هم ناز های دخترانه من که او چشم بسته خریدار بود … لب هایش را روی هم فشرد و با گفتن جمله بعد نگاهش را دزدید:  «برو کارگزینی»

چانه ام لرزید … چشمانم پر شد و ناباور عقب رفتم … بعد هم عقبتر; آنقدر که از اتاقش که بیرون زدم … بدون توقف از مقابل منشی گذشتم … قربانی صدایم زد … بی اهمیت به زن خودم را به راه پله ها رساندم … اشکهایم را توی کاسه چشمانم اسیر کردم مبادا که ببارند … قلبم داشت می ترکید … باورم نمی شد! تنها چند ماه به شش سال مانده بود! یادم به لحظه ای افتاد که به اتاقش احضار شدم …

 

دانلود رایگان رمان در وجه لعل فرمت PDF

رمان پنجمین فصل سال نوشته رهایش

 

ژانر عاشقانه و اجتماعی

 

قسمتی از رمان 

خسته و بی حوصله نشسته بودم پشت میز و داشتم شرح حال آخرین مریضی رو که ویزیت کرده بودم درون پرونده اش وارد می کردم که تقه ای به در خورد و صدای باز شدنش اومد.

بدون اینکه سرم رو بلند کنم گفتم:

خانم میرفاضل من فردا تا ۷ عمل دارم.

بیماران فردا رو منتقل کن به روزهای دیگه

-ببخشید به من گفتن دست های شما تو اتاق عمل شفاست درست گفتن؟!

سرمو با تأخیر و بهت زده آوردم بالا و زل زدم به کسی که دم در وایساده بود!

تعجب اون رو هم از دیدن چهره ی من می شد تو صورتش دید!

اومد تو و در رو بست و تکیه داد به در…

به جرأت می تونم بگم نفس کشیدن هم یادم رفته بود! صدای ضربان قلبم رو می تونستم بشنوم که از هیجان تند و تندتر می کوبید!

با دو قدم بلند به میزم نزدیک شد و دستش رو آورد جلو و گفت: سلام!

بی توجه به دستی که دراز شده بود از جام بلند شدم.

میزو دور زدم و مقابلش وایسادم.

یک خرده همو نگاه کردیم و بعد هر دو هم زمان مردونه و محکم همو به آغوش کشیدیم! باورم نمی شد! خودش…

 

   دانلود رایگان رمان پنجمین فصل سال فرمت PDF

رمان هیچ وقت دیر نیست نوشته مهسا زهیری

 

ژانر عاشقانه و جنایی و اجتماعی

 

قسمتی از رمان 

سال ها از اون دوران می گذشت. انگار از توی غار بیدار شده بودم و قرار بود به آدم های اطرافم سکه های قدیمیبدم.

به طرف تنها پنجره رفتم و بازش کردم. پنجره ای که قبلا رو به آسمون بود و حالا رو به دیوار ساختمون
بغلی. به دیوار نگاه کردم و گفتم: این رو کی ساختند؟
– سه ماه پیش تموم شد. چند واحدش هنوز خالیه.
کنارم ایستاد و اضافه کرد: ببین چه ویویی دارم!
می خواستم لبخند بزنم اما نتونستم. به اطراف نگاه کردم و گفتم: امیر رفت؟
– رفت یه چیزایی واسه شام بگیره.
– مادرت نیست؟
– رفته بیرون… تا یه دوش بگیری، امیر برگشته.
بدون هیچ حرفی لباس هام رو از ساک بیرون کشیدم. جلوی در حموم گوشه ی اتاق ایستادم و نگاهش کردم. با
تعجب بهم خیره شد و متوجه شدم که نزدیک بود برای حموم رفتن ازش اجازه بگیرم. باید این عادت دو ساله ی
«اجازه گرفتن» رو ترک می کردم. سریع وارد حموم شدم که در واقع یه دوش اضافه روی دستشویی کوچیک بود.
اما برای من همین هم خوب بود. همین احساس تنهایی و آرامش. همین که کسی صدای نفس کشیدن یا حتی
صدای فکر کردنم رو نمی شنید… اینکه با انتخاب خودم می رفتم داخل. دو سال تمام افسردگی و ناآرومی تموم
شده بود. دو سال تموم ناامنی و ترس. دست توی موهای خیسم فرو بردم و عمداً کشیدم. باید خیلی زود خودم رو
جمع و جور می کردم. باید دوباره سر پا می شدم.
وقتی با تیشرت و شلوار بیرون اومدم، امیر هم برگشته بود. این لباس رو ساناز ماه پیش برام خریده بود.
مشغول حرف زدن بودند. به یکی از پشتی ها تکیه دادم و گفتم: ساناز بیا موهام رو کوتاه کن.
امیر: واسه چی؟
ساناز: بذار قیچی رو پیدا کنم.
توی یکی از کشوهای دراور کوچیکش مشغول گشتن شد و امیر دوباره گفت: حیفه.

 

دانلود رایگان رمان هیچ وقت دیر نیست فرمت PDF

رمان به من بگو لیلی نوشته مهسا زهیری

 

ژانر عاشقانه و اجتماعی

 

قسمتی از رمان 

 

کارن ، پزشک متخصص مغر و اعصاب به دلیل اختلافات خانوادگی و قضایی کار و شغلشو از دست میده و به یک مشاور معرفی میشه تا صلاحیت کارن رو در کارش بررسی کنه که ناخواسته درگیر زندگی شخصی کارن میشه

 

دانلود رایگان رمان به من بگو لیلی فرمت PDF