دانلود رایگان رمان هیچ وقت دیر نیست

Hi Roman Hi Roman Hi Roman · 1400/04/17 05:13 · خواندن 2 دقیقه

رمان هیچ وقت دیر نیست نوشته مهسا زهیری

 

ژانر عاشقانه و جنایی و اجتماعی

 

قسمتی از رمان 

سال ها از اون دوران می گذشت. انگار از توی غار بیدار شده بودم و قرار بود به آدم های اطرافم سکه های قدیمیبدم.

به طرف تنها پنجره رفتم و بازش کردم. پنجره ای که قبلا رو به آسمون بود و حالا رو به دیوار ساختمون
بغلی. به دیوار نگاه کردم و گفتم: این رو کی ساختند؟
– سه ماه پیش تموم شد. چند واحدش هنوز خالیه.
کنارم ایستاد و اضافه کرد: ببین چه ویویی دارم!
می خواستم لبخند بزنم اما نتونستم. به اطراف نگاه کردم و گفتم: امیر رفت؟
– رفت یه چیزایی واسه شام بگیره.
– مادرت نیست؟
– رفته بیرون… تا یه دوش بگیری، امیر برگشته.
بدون هیچ حرفی لباس هام رو از ساک بیرون کشیدم. جلوی در حموم گوشه ی اتاق ایستادم و نگاهش کردم. با
تعجب بهم خیره شد و متوجه شدم که نزدیک بود برای حموم رفتن ازش اجازه بگیرم. باید این عادت دو ساله ی
«اجازه گرفتن» رو ترک می کردم. سریع وارد حموم شدم که در واقع یه دوش اضافه روی دستشویی کوچیک بود.
اما برای من همین هم خوب بود. همین احساس تنهایی و آرامش. همین که کسی صدای نفس کشیدن یا حتی
صدای فکر کردنم رو نمی شنید… اینکه با انتخاب خودم می رفتم داخل. دو سال تمام افسردگی و ناآرومی تموم
شده بود. دو سال تموم ناامنی و ترس. دست توی موهای خیسم فرو بردم و عمداً کشیدم. باید خیلی زود خودم رو
جمع و جور می کردم. باید دوباره سر پا می شدم.
وقتی با تیشرت و شلوار بیرون اومدم، امیر هم برگشته بود. این لباس رو ساناز ماه پیش برام خریده بود.
مشغول حرف زدن بودند. به یکی از پشتی ها تکیه دادم و گفتم: ساناز بیا موهام رو کوتاه کن.
امیر: واسه چی؟
ساناز: بذار قیچی رو پیدا کنم.
توی یکی از کشوهای دراور کوچیکش مشغول گشتن شد و امیر دوباره گفت: حیفه.

 

دانلود رایگان رمان هیچ وقت دیر نیست فرمت PDF